یه زمین بی ارزش توی یه گوشه ی دور افتاده، بدون اینکه تغییری درش ایجاد شده باشه، ظرف یک سال از صد و بیست میلیون تبدیل شده به یک میلیارد و صد میلیون. آخه اینم شد وضع ؟ ما از صبح تا شب زحمت بکشیم و هزار تا فکر و کار و خلاقیت و استرس، آخرش یه تیکه زمین درآمدش ده برابر ما باشه! اون یکی رفیقمون توی زندگیش هیچ غلطی نکرده. نه بلده کامپیوتر رو روشن کنه نه بلده بیل بزنه. اما وضعش شده توپ. پولش از پارو بالا می ره.
آخرین باری که تو بچگی دیدمش داشت روی یخ ها لیز می خورد. دختر همسایمون بود. الهام. دخترکوچولوی زیبای با نمکی که لباسای فانتزی می پوشید و موهاشو چتری می بست روی سرش و دل همه ی بچه محل ها را می برد. فکر می کنم بیشتر از سی سال گذشته. پنج یا شش سالم بود. همه ی بچه های محل جمع شده بودیم توی خونه ی الهام اینا. روی حیاطشون، توی اون تکه ای که موزاییک ها نشست کرده بود یک عالمه آب باران جمع شده بود و توی سرمای زمستون یخ زده بود.
درباره این سایت